نوشته :
تابان خواجه نصيري
ما نيز كودكان خياباني اين شاهراه بزرگ اطلاعاتي هستيم ... با همان
شور و اشتياق، با هدف و با انگيزه، با روياهايي بزرگ : "آقا ميشه؟
ميشه كه شما هم يه چيزي از ما بخرين؟ ما وب سايت طراحي مي كنيم!
صبحها به ما مي گويند «كارگران فنآوري اطلاعات» ... "
به سمت دفتر در حركتم. بار ديگر، يك بزرگراه ديگر، در رويا و انديشه
اي ديگر، به دور دست ها، با هدف يا بي هدف، با انگيزه يا بي انگيزه،
خيره شده ام. از كنار تابلوي بزرگ تبليغاتي كه در كنار بزرگراه قد
برافراشته مي گذرم. پيش خودم مي گويم: «قيمت سه ماه تبليغ بر روي
اين تابلوي بزرگ تبليغاتي بايد چيزي حدود چهل پنجاه ميليون تومان
باشد!» و باز پيش خودم ادامه مي دهم: «راستي، تو اگر چهل پنجاه
ميليون تومان پول داشتي، روي اين تابلو براي خودت و براي تبليغ
كار خودت چه مي نوشتي؟ از چه طرحي؟ چه تصوير گرافيكي يا عكسي
استفاده مي كردي؟ چه متني بر روي آن مي نوشتي؟» در اين رويا، غرق
مي شوم. در اين فكر غوطه مي خورم و به پيش مي روم. در ذهنم، به
پاسخي نمي رسم، جوابي نمي گيرم. گويي چنين فكري، چنين رويايي، اصلاً
براي من، و بسياري چون من، ناممكن به نظر مي رسد. سر چهار راه،
اتومبيل ها پشت چراغ قرمز، ايستاده اند. آرام آرام به جمع آنها
نزديك مي شويم و پشت سر ماشين ها و سرنشينان تب دارشان، كه در
گرماي شديد تابستان تهران، خود را هلاك يافته و با هرچيزي كه به
دستشان رسيده خودشان را باد ميزنند، مي رسيم. متوقف مي شويم. و
باز به فكر فرو مي روم، با هدف يا بي هدف، با انگيزه يا بي انگيزه،
خيره مي شوم به كودكي هفت يا هشت ساله كه جعبه كوچكي در دست دارد.
كنار پنجره ماشين ها، مي ايستد و با نگاهي پر از خواهش و تمنا و
التماس، خيره مي شود به ما، سرنشينان تب دار هر كدام از اين
ماشينها، اما، اين بار، او، با هدف و با انگيزه. آرام اما، از شدت
گرما، عرق ريزان به اتومبيل ما نزديك مي شود، من در فكر و خيال خودم
هستم و منتظر كه او به كنار پنجره من برسد، مي رسد، خسته و كوفته
با سر و رويي سياه و لباسهايي كه سالها از رنج بي آبي، به رنگ
كويري تشنه، ترك ترك خورده است. من در ذهنم با «پرسشي» بازي مي كنم،
دست آخر، با خودم كنار مي آيم و در حالي كه با دست آن تابلوي بزرگ
تبليغاتي را نشان مي دهم مي پرسم: «اگر مي توانستي روي آن تابلوي
بزرگ چيزي بنويسي، عكسي قرار دهي، چه مي كردي؟ چه مي نوشتي؟» سرش
را بر مي گرداند و نگاهي به آن بالا، نگاهي به آن تابلوي بزرگ
تبليغاتي مي اندازد و به فكر فرو مي رود، گويي مدتهاست كه چنين
شيرين در بيداري به خواب نرفته است و رويا نديده است. مدتي در
روياي خود فرو مي رود و لبخندي شيرين تر بر چهره اش مي نشيند:"آقا
...يعني مي شه ... عكس خودم را مي انداختم و ... واي اين همه
ماشين كه دارند مي آيند مرا مي ديدند و آن وقت مي گفتم ... يعني
ميشه ؟! مي گفتم ... مي گفتم ... يعني ميشه كه شما ها يه دونه ديگه
آدامس از من بخرين ؟!" سرش را بر مي گرداند و به چشم هايم خيره
ميشود. با همان حالت، با هدف و با انگيزه، ادامه مي دهد: «آقا يه
آدامس بخر!» لبخند هنوز بر لبانش هست و بار ديگر تكرار مي كند:
«آقا! يعني ميشه كه شما هم يه آدامس بخرين؟» چراغ سبز مي شود. يك
آدامس مي خرم و از آنجا دور مي شوم. اگر مي توانستم، روي آن تابلوي
بزرگ تبليغاتي، در كنار اين بزرگراه پر رفت و آمد، تبليغي براي كار
خودم قرار دهم، عكسي از خودم مي انداختم و زير آن بزرگ مي نوشتم:
«يعني ميشه؟ يعني ميشه كه شماها هم يه سايت وب روي اينترنت داشته
باشيد!»
كنار اين بزرگراه، اين شاهراه بزرگ اطلاعاتي، ايستادهايم و چشم
دوخته ايم به اين سيل عظيم از بازديد كننده ها كه پشت كامپيوتر هاي
آخرين سيستمشان نشسته اند و از سايتي به سايتي ديگر، اكثراً بي هدف
و بي انگيزه، ويراژ مي دهند. منتظريم تا زماني يا كه جايي، وقتي كه
براي مدتي ايستاده اند، به ميانشان برويم با تابلويي كوچك در دست:
"ما نيز كودكان خياباني اين شاهراه بزرگ اطلاعاتي هستيم ... با همان
شور و اشتياق، با هدف و با انگيزه، با روياهايي بزرگ :"آقا ميشه؟
ميشه كه شما هم يه چيزي از ما بخرين؟ ما وب سايت طراحي مي كنيم!
صبحها به ما مي گويند «كارگران فنآوري اطلاعات»، بعد از ظهرها اينجا
و آنجا، هوم پيجي داريم، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي، گاهي اوقات كتاب
مي فروشيم، گاهي اوقات روزنامه و مجله، آدامس و سيگار و گل. شبها،
وقتي كه همه خوابند، درس مي خوانيم، از اين سايت به آن سايت مي
رويم تا بلكه بتوانيم يك چيز جديد، يك كار جديدي ياد بگيريم، توي
چت رومها (اتاق هاي گفتگو) - نصف شبها، پي يك استاد مي گرديم كه در
آن سوي آبها، آنجا كه در آن موقع هنوز روز است، با استفاده از اين
بزرگراهها و شاهراههاي اطلاعاتي، از اين دانشگاه به آن دانشگاه مي
رود تا آنچه بتازگي آموخته است را به شيفته ها و تشنه ها، از سرتاسر
دنيا بياموزد.
ظهر تابستان، شهر تهران، در يكي از همين كوچه پس كوچه ها، پشت ميله
هاي حفاظ يك خانه، لاي بوته ها و درختچه ها، آنجا كه كمي سايه
افتاده است، نشسته. پسرك ديگري است با سن و سالي همان حدود، هفت هشت
سال بيشتر ندارد، يك كهنهي خيس و يك آبپاش دستي كوچك در كنارش
گذاشته، مي دانستم كه آنها مال رفيقش - به قول خودش - "حسن كچل"
است، خودش روزنامه يا پاكت هاي فال حافظ مي فروشد و حالا روي پلهاي
نشسته و دارد لقمه ناني - نان خالي - را به دهان مي برد. جز من كسي
آن دور و برها نيست. مثل خودم لاغر و باريك است. جلو مي روم و به
نزديكي هاي ميله ها مي رسم. متوجه حضورم مي شود، سرش را به طرفم بر
مي گرداند و در حالي كه لقمه اش را جويده و نجويده فرو مي دهد و مي
بلعد ميگويد: "عباس! تويي؟ بيا براي تو هم گذاشتهام! دو لقمه بيشتر
نبود، من يك لقمه اش را رفتم، باقي اش را گذاشته ام براي تو!"
چهرهاش، كه چهره اي پر درد است، رو به من است اما چشم هايش - مي
دانستم - نمي بيند. خودم را يك لحظه پشت ميله ها احساس كردم! پيش
خودم گفتم: "يعني ... ميشه؟ ميشه چاپش كنند؟ چقدر از آنچه توي اين
چند ماه، توي اين روزها، پيش اين بر و بچه ها، ديدهام را مي توانم
بنويسم؟ شايد همهاش را، اما چقدرش را چاپ مي كنند؟" آبپاش دستي و
كهنهي شيشهپاككني خودم را روي زمين مي گذارم، دستم را به ميله ها
مي گيرم و مي گويم: «چاكر علي آقا هم هستيم ... امروز نهار همبرگر
مي خوريم با نوشابهي تگري تگري! باشه ؟! پس صبر كن. كه آمدم - بعدش
هم امروز بعد از ظهر يادت باشد كه برويم عينك سازي، عينكت را بگيريم
»...
هيچكدام از ناشرهايي كه با آنها كار مي كردم، جرات نكرد اين نوشته كوتاه را چاپ كند. سر دبير ها، يكي پس از ديگري، با چشم هاي گرد شده شان به من نگاه مي كردند و مي گفتند «كمي تند است» / دوست ناشر ديگري به تلفن همراهم زنگ زد و گفت، مقاله ات را خواندم اما، بابا يك كمي هم به فكر ما باش! كمي آرام تر بنويس. نوشته ام را بر داشتم و گذاشتم در كوزه و آبش را سر كشيدم. اكنون اينجاست. در سايت خودم. به عنوان سر دبير سايت خودم، وقتي مقاله ام را دوباره و دوباره خواندم، گفتم: «اين كه چيزي ندارد!» همه حرف نويسنده اين بوده كه نوشته «ما همه همان بچه هاي خياباني هستيم ... كنار اين بزرگراهها و شاهراه هاي اطلاعاتي ... همين!